جدیدترین فیلم برادران کوئن که به تازگی از شبکه نتفلیکس پخش شده «تصنیف باستر اسکراگز» نام دارد؛ وسترنی اپیزودیک که هر چه پیشتر میرود طنزش گزندهتر میشود. فیلمی که عصارهی حدود سی و پنج سال فیلمسازی دو برادر است با تمامی ویژگیهای سینمای این دو برادر از تصویر کردن عیان خشونت گرفته (خشونتی که کیفیتی کارتونی پیدا میکند) تا غافلگیریهای تمام عیار و طنز جسورانه (در همین فیلم به اپیزود سوم دقت کنید و بر باد رفتن زندگی یکی از شخصیتها به پیدا شدن سروکله یک مُرغ).
«تصنیف باستر اسکراگز» شش اپیزود دارد که در ظاهر ربطی به هم ندارند جز اینکه قصههای یک کتاب هستند. اما مرگ و تقدیر و شوخیهایِ عجیبِ سرنوشت این شش قصه را به هم پیوند میدهد. شش قصهای که از نظر ساختاری هم با هم تفاوتهایی دارند؛ اپیزود اول که نام فیلم هم از آن گرفته شده شبیه یک موزیکال است و اپیزود چهارم که در آن تام ویتس در جستجوی طلاست به شدت مینیمالیستی است و اپیزود آخر که ماجرایش در یک دلیجان میگذرد – بله دلیجانی کاملا یادآور فیلم جان فورد – کیفیتی تئاتری دارد و مُتکی به دیالوگ است. در هر قصه داس مرگ و دست تقدیر به شکلی خودشان را به رخ میکشند؛ در اپیزود اول در حالتی فانتزی و پرواز بر فراز آسمان. در اپیزود دوم کابویی که یک بار از اعدام گریخته، باید دوباره پای چوب دار برود و دیالوگی درخشان به مردی بگوید که از اعدام شدن ترسیده: «بار اولته؟». در اپیزود سوم مرگ با غرق شدن، در اپیزود چهارم با هفتتیر، در اپیزود پنجم با خودکشی و در اپیزود آخر هرچند مرگی نمیبینیم اما همگی مسافران دلیجان در کارِ مرگ هستند!
همین باعث میشود «تصنیف باستر اسکراکز» هرچند لحن شوخ و شنگی دارد و غافلگیری انتهای هر اپیزود لبخندی بر لب میآورد اما یکی از سیاهترین فیلمهای دو برادر کارگردان و نویسنده باشد. سیاهی از جنس طنز سیاه البته و نه دنیایی که پیشتر در مثلا «آسان کشتن» یا «جایی برای پیرمردها نیست» تصویر کرده بودند. چیزی که در «تصنیف باستر اسکراگز» به عنوان فیلم دوران بلوغ این دو برادر با آن روبرو هستیم درک درست از تصویر کردن و نمایش دادن فقط آن چیزی است که لازم است. تقریبا هر کدام از قصههای فیلم آنقدر جذابیت دارد که وسوسه شوی به آنها بال و پر دهی ولی دو برادر خیلی خوب میدانند نسبت هر کدام از این قصهها با روایت سینمایی چیست و هر کدام چه میزان پتانسیل دارند و همین برگ برنده این دو در «تصنیف باستر اسکراگز» است؛ فیلمی در ظاهر بسیار ساده و دم دستی و حتا خارج از محدوده فیلمسازی برادران کوئن که در باطن یکی از کوئنیترین فیلمهای آنهاست با ظرافتها و پیچیدگیهای پرداختی متعدد. تجسم این ظرافت و پیچیدگی را در اپیزود چهارم به بهترین شکل ممکن میتوانید ببینید، همانجا که خون دارد لباس شخصیت تام ویتس را میپوشاند و مدام به خودت میگویی چرا کات نمیزنند و اپیزود را تمام نمیکنند چون این دو برادر همیشه آسی در آستین پنهان کردند و یا در اپیزود آخر که بر سَر گذاشتن یک کلاه معنای اپیزود و فیلم را کامل میکند؛ مرگ در همین نزدیکی ایستاده است و منتظر است تا با ما چشم در چشم شود و آن موقع دیگر نمیشود جواب سلامش را نداد.
این یادداشت پیش از این در روزنامه سازندگی منتشر شده است