احتمالا تعداد فیلمهایی مثل «ترانزیت» کریستین پتزولد در تاریخ سینما زیاد نباشد، فیلمهایی که میتوانند همزمان مربوط به دو دوره تاریخی باشند یا بهتر بگوییم داستانی را روایت کنند که احساس کنی همزمان دارد مسائلی مربوط به گذشته و حال را به نمایش میگذارد. اولین صحنه «ترانزیت» در یک کافه رخ میدهد در مارسی. موضوع صحبتهای شخصیت اصلی فیلم گئورگ و یکی از دوستانش شکی است که حس میکنی در بحبوحه جنگ جهانی دوم هستی و آنها قصد فرار دارند. نوع پوشش و دکور به شکلی است که انگار در اوایل دهه ۱۹۴۰ هستیم و تنها وقتی گئورگ از کافه بیرون میزند و ماشینها و خیابانها را میبینیم متوجه میشویم که در زمان حال هستیم (البته باز هم به شکلی عجیب خبری از گوشی همراه نیست). گئورگ پناهندهای آلمانی است که در جریان گریزش از دست نیروهای اشغالگری که به نظر میرسد نازیها یا بدل مدرن آنها باشند، دستنوشتهها و مدارک یک نویسنده به نام وایدل به دستش میرسد که خودکشی کرده است. اتفاقاتی دست به دست هم میدهد و گئورگ برای گرفتن برگ ترانزیت و ویزای مکزیک هویت این نویسنده را جعل کند.
بحران پناهجویان از یک طرف و تشدید این موضوع در فیلم با حضور یک خانواده رنگینپوست و پیوندی که بین پسربچه خانواده و گئورگ شکل میگیرد و بعدا حضور بیشتر رنگینپوستان در انتظار پناهندگی گرفتن و همچنین شلوغی سفارتها و از طرف دیگر بحث اختناق نویسندگان و حضور نیروهای اشغالگری که هوشمندانه به سبک پلیسهای ضدشورش لباس پوشیدند باعث میشود در تمام مدت تماشای فیلم، حس کنید بین دو دنیای قدیم و جدید گرفتار هستید؛ این گرفتاری بین گذشته و حال موضوعی است که مدتهاست کریستین پتزولد، این فیلمساز نوگرا و جذاب آلمانی را درگیر خودش کرده است. فیلم قبلیاش که در ایران خوب دیده شد «ققنوس» نام داشت و همانطور که از اسم فیلم معلوم بود، ماجرای مردن و تولد دوباره بود و باز هم ماجرایش در روزهای جنگ در گذشته نیم قرن پیش اروپا میگذشت. در «ققنوس» یک عمل جراحی باعث میشد هویتها عوض شود و در اینجا دست تقدیر است که گئورگ را به این جعل هویت سوق میدهد. پتزولد همچنین برای این روایت سرشار از ابهام و عدم قطعیتش راوی غیرقابل اعتمادی هم انتخاب کرده، تنها در اواخر فیلم است که متوجه میشویم راوی – که برای لحظاتی میشد حدس زد نویسنده خودکشی کرده است و کل ماجرا یکی از داستانهای اوست – درواقع متصدی کافهای است که پاتوق گئورگ بوده و آنچه را تعریف میکند از گئورگ شنیده، وقتی چند پیک خالی کرده و معلوم نیست همه چیزهایی که میگوید واقعا رخ داده باشد یا همانطور که میگوید باشد.
هویت و جعل آن و گذشتهای که دست از سر آدم برنمیدارد، مسئلهی اصلی سینمای پتزولد در این سالهاست و در «ترانزیت» نمایش این دوگانگی و پادرهوایی به اوج خودش رسیده است، فیلمی که با اعتمادبهنفس گاه آزاردهندهای گذشته و حال را به هم پیوند میزند و کاری میکند همراه با شخصیتهایش در برزخ امروز و دیروز قدم برداریم. فیلمی که انگار بدل امروزی و البته بسیار دور از قهرمانپروری شاهکار مایکل کریتز یعنی «کازابلانکا» است و دریغ و عشقی را که در آن فیلم بود، اینجا با حضور زنی مرموز با پیرهن قرمز جایگزین کرده که میآید و میرود و درست وقتی گئورگ به آرامی نسبی و تعادلی با دنیای پیرامونش رسیده، شبحش هویدا میشود و باز یادمان میآورد از گذشته گریزی نیست، همانطور که از عشق.
این یادداشت پیش از این در روزنامه سازندگی منتشر شده است
درباره فیلم ققنوس/فونیکس میتوانید به این مصاحبه سر بزنید