فیلم «سوی دیگر باد» اورسن ولز مثل بشکه باروتی است که دینامیتی داخل آن افتاده است و هر لحظه ممکن است منفجر شود. انرژی مضاعفی دارد که در لحظه لحظهی آن مشخص است. حتا حالا که بعد از بیش از 40 سال فیلم بالاخره اکران شده هم میشود حس کرد که فیلم نفرینشدهی اورسن ولز از ابتدا قرار بوده چنین تکاندهنده باشد. اورسن ولز قرار بود فیلم را سال 1970 بسازد. قرار بود بازگشتش به هالیوود را رقم بزند. فیلم هم ماجرایی درباره هالیوود و فیلمسازی داشت. داستان فیلمسازی بود که مشغول ساخت فیلمی عجیب و غریب به نام «سوی دیگر باد» بوده. فیلمساز با بازی جان هیوستن نامش جیک هنفرد است، فیلمسازی دیوانه، شوخطبع، زنستیز یا بهتر بگوییم یک ماچو که نگاه خاص خودش را به زنان دارد. هیچ چیزی برایش اهمیت ندارد جز خودش و فضا و حس و حالی که پیرامون خودش خلق کرده.
یک اسطوره زنده است که به نظر منتقد زنی به نام جولیت ریچ اصلا کار مهمی نکرده است و فقط شومن است. منتقدی که الهام گرفته از شخصیت پالین کیل، منتقد معروف است. منتقدی که در نقدهایش همیشه تندوتیز با اورسن ولز و حتا شاهکارش «همشهری کین» برخورد میکرد. هنفرد یک دستیار دارد که همهکارهاش است به نام بروکس اوترلیک که نقشش را پیتر بوگدانوویچ بازی میکند. بوگدانوویچ در واقعیت بسیار به ولز نزدیک بود و چند مصاحبه معروف با ولز دارد و در آخر عمر ولز رابطه پر فراز و نشیبی با ولز داشت. ماجرای فیلم در یک شب پایانناپذیر رخ میدهد که عوامل فیلم دور هم جمع میشوند تا نسخهای از «سوی دیگر باد» را ببینند و این در حالی است که بازیگر اصلی فیلم جان دیل ناپدید شده و برای همه سوال است که او کجاست. چند صحنه فیلم باید فیلمبرداری بشود و جای بازیگر قرار است از عروسک استفاده شود. فیلمی که هنفرد مشغول ساختش است یک کار تجربی است که به ظاهر بدون کلام است. درباره برخورد مرموز یک زن رازآلود با جان دیل است. به نظر با قصهای نوآر روبرو هستیم و زن در حال فرار است و جان دیل معصوم وارد مهلکه شده است. ولز برای روایت این قصه فیلم در فیلم دست به یکی از جسورانهترین تجربیات عمرش شده – در اینجا با توجه به اسناد موجود و مقالههای مفصلی که جوزف مکبراید و جاناتان روزنباوم نوشتهاند و صحبتهای پیتر بوگدانوویچ اینطور تصور میکنیم که فیلم همان تصویری ذهنی ولز است که تجسم یافته – فیلمی به شدت روایتگریز با تدوینی که توجه صددرصدی مخاطب را طلب میکند چون نماها به سرعت تغییر میکنند، رنگی و سیاه و سفید میشوند، تصاویر 16 میلیمتری در کنار تصاویر اصلی قرار میگیرند و صحنه و پشت صحنه جوری در هم ادغام میشوند انگار در حال تماشای مستندی از ساخت یک فیلم هستیم. با توجه به همین اسناد و فیلمنامهی پر از حاشیهنویسی که از ولز باقی مانده به نظر میرسد که ولز از همان دهه 1970 که ساخت فیلم را شروع کرده به دنبال چنین فیلمی بوده است، فیلمی جلوتر از زمانه خودش. فیلمی که میخواهد هرج و مرج ساخته شدن یک فیلم را در هالیوود به تصویر بکشد. و واقعا چه کسی بهتر از اورسن ولز میتوانست چنین فیلمی بسازد؟
«سوی دیگر باد» آنقدر آشوبطلبانه و رادیکال است که هر فیلمی دیگری را که در تاریخ سینما درباره فیلمسازی در هالیوود ساخته شده به فیلمی ساده و معقول بدل میسازد؛ از «سانست بولوار» بیلی وایلدر بگیر تا «جاده مالهالند» دیوید لینچ. دوربینهای سیال فیلم، شکست مرزهای تبیینشده پشت و جلوی دوربین، زوایای دوربین نامتعارف، دیالوگهایی که شنیده و نشنیده قطع میشوند، گسستی که میان حرفها و تصاویر وجود دارد، همگی این بینظمی در نهایت منجر به خلق نظمی نوین شده، نظمی برآشوبنده که فقط ولز با اتکا تجربیات ریز و درشتی که در هالیوود و خارج از هالیوود پشت سر گذاشته بود قادر به خلقش بود. این فیلم انگار نقطهی نهایی ساختن فیلم درباره فیلمسازی در هالیوود است، یک نقطه عطف درباره ساختن فیلمی خودزندگینامهای، فیلمی درباره فیلمسازی و جنون آفرینش.
ولز در اینجا همان ولز همیشگی است؛ همان فیلمسازی که تقریبا هر تجربه فیلمسازیش یک سنگبنا میشد. «همشهری کین»، «امبرسونهای باشکوه»، «نشانی از شر»، «اوتللو»، «محاکمه» و «ت مثل تقلب» هر کدام به شکلی تاثیری عمیق در سینما گذاشتند، هر کدام به شکلی به محک دیگر فیلمها بدل شدند – مثلا «نشانی از شر» محک سینمای نوآر شد و «محاکمه» محکی برای اقتباس از دنیای کافکا – و حالا «سوی دیگر باد» که چه بهتر امروز روی پرده و در اکران تلویزیونی دیده میشود به محکی برای ساخت فیلم درباره فیلمسازی بدل میشود. دستاوردی که ولز نیست تا آن را ببیند اما حتما از پانتئونی که در آن جا خوش کرده و سیگار برگی گوشه لب دارد به واکنشها به فیلم نگاه میکند و یکی از آن لبخندهای معروفش را میزند. البته لذت بردن از این جنون و دیوانگی «سوی دیگر باد» برای مخاطبی که کارنامه ولز را دنبال کرده بسیار لذتبخش و مستانه است اما اگر مخاطب با دنیای ولز آشنا نیست، جدای از دیدن فیلمهای ولز بد نیست سراغ چند مستندی برود که اخیرا نمایش پیدا کردند و برای درک فیلم بسیار راهگشا هستند؛ به ویژه مستند «وقتی بمیرم دوستم خواهند داشت» مورگان نویل که نگاهی موشکافانه به ساخت فیلم میاندازد. اما اگر حتا وقت چنین کاری را ندارید؛ دوباره نگاه بیندازید به فصل گستاخانهی عاشقانه در ماشین در حال حرکت زیر باران با آن تدوین حیرتاگیز و آن استفادهی درست از زیورآلاتی که از گردن شخصیت زن آویزان است و یا فصل هوشربای موش و گربهبازی زن و جان دیل در خرابهی متروک تا ببینید با چه فیلمسازی پیشرو و جلوتر از زمانهای روبرو بودید؛ فیلمسازی که شاید اگر پالین کیل زنده بود حتما این بار کمی پا پس میکشید و شاید هم نه آنقدر عصبانی میشد که تندترین نقد تمام عمرش را مینوشت – خیلی دوست دارم در فضایی خیالی برخورد این دو را پس از دیدن نسخه نهایی فیلم با هم تصور کنم!
پینوشت: اورسن ولز بیشباهت به چارلز فاستر کین نبود، اصلا انگار کین تجسم ولز در پیری بود. شخصیتی که دوست داشت همیشه کانون توجه باشد، نگاهها معطوف او باشد. دقیقا مثل ولز که حتا وقتی پشت دوربین هم هست بیش از ستارگان فیلمش دیده میشود. او ستارهای است که دیگران از تهیهکننده گرفته تا سوپراستار و منتقد و سیاهی لشگر همگی به گردش میچرخند. او مرکز یک منظومه بود و حالا بعد از سالها، باز هم مرکز منظومه شده است. این جادوی اورسن ولز است.
این متن پیش از این در مجله هنروتجربه منتشر شده است
مقاله جاناتان رزنباوم درباره فیلم که هنوز به زبان انگلیسی منتشر نشده، با ترجمه من در روزنامه سازندگی منتشر شده و از طریق اپلیکیشن جار در دسترس است