«مثل یک ادیسه است یا ادیسهای که با «آلیس در سرزمین عجایب» تلاقی کند اما به شکلی دَوَرانی. سفری است در دل طبیعت. سفری است در روان و خاطرات یک مرد… صاف و ساده فیلم درباره ویلم است. گذشته او. رابطه او با والدینش، رابطه او با مادر فرزندش و ما تلاش میکنیم به این موضوع وفادار بمانیم. شیوه استفاده ما از زمان اینطور است که از زمان حال شروع میکنیم و به گذشته میرویم و خاطرات و رویاها را تصویر میکنیم.» این بخشی از صحبتهای دو سال پیش ایبل فرارا، کارگردان نیویورکی است درباره فیلم «سیبری» که امسال در جشنواره فیلم برلین نمایش داشت. فرارا که این روزها در رُم زندگی میکند در مصاحبهای با کنراد فان هالوین در زمان اکران فیلم «پازولینی» این حرفهار ا زده بود. هرچند او در فاصله «پازولینی» تا «سیبری» چهار مستند کوتاه و بلند و یک فیلم کوتاه داستانی و بعدش هم فیلم «توماسو» را ساخت و بعدترش نوبت به «سیبری» رسید. فیلمی هذیانی که هیچ توصیفی بهتر از همین حرفهای دو سال پیش فرارا درباره خط داستانی آن نمیشود گفت.
ویلم دافو در این فیلم نقش کلینت را بازی میکند، مردی که در سیبری صاحب یک کافه است و با ورود اولین مشتری ما وارد دنیای ذهنی او میشویم تا ترسها و لرزهایش را شاهد باشیم. فیلم هیچ خط داستانی مجزایی از همین یک جمله ندارد و بیشتر انگار در حال کاوش در واهمههای بی نام و نشان کلینت است. سراسر فیلم همچون یک تجربه لجوجانه است برای سرک کشیدن به زوایای مختلف ذهن کلینت که به گفته فرارا تا حد بسیاری متکی و مبتنی بر زندگی و گذشته ویلم دافو بازیگر است. فیلم برای این رفت و آمدهایش در دالانهای خاطرات و کابوسهای کلینت کاملا جسورانه و سازشناپذیر عمل میکند و هیچ نشانهای به مخاطب نمیدهد که حدس بزند کدام تصویر واقعیت است، کدام گذشته است، کدام کابوس است، کدام خیال است. ما انگار همراه شدهایم با جریان سیال ذهن کلینت. فکری و تصویری ما را به فکر و تصویری دیگر میرساند، تصویرهایی که برخی کنار هم هیچ معنایی ندارند، برخی انگار تکرار تصویر پیشین هستند و برخی بارقهای از زندگی و گذشتهی کلینت در اختیار ما میگذارند. همین تصاویر است که ما را اندکی با کلینت آشنا میکند. مردی در سرزمینی غریبه که حتا زبانش را نمیداند. مردی با ترس از دفرمه شدن بدن، ترس از دست دادن توانایی جسمی، مردی که رابطه خوبی با پدرش نداشته، مردی که کودکی خود را دوست ندارد، با همسرش و مادر فرزندش رابطه پرتلاطمی داشته و… مردی که با خودش هم درگیر است. واقعیت این است که تصاویر و خاطرات پراکنده کلینت شکل و حالی دارد که حتا میشود تمام آن را زاییده ذهن آدمی تصور کرد که روی صندلی یک روانکاو نشسته باشد، چشمانش را بسته باشد و هر آنچه به ذهنش رسیده گفته باشد. شاید اصلا کلینت یک آدم معمولی باشد که در نیویورک یا حتا رُم زندگی میکند. احتمال این دومی بیشتر است، مردی در جایی که زبان دیگران را نمیداند و دچار فروپاشی ذهنی شده و حالا دارد از درونیاتش برای یک روانکاو میگوید. لحظات رویایی کوتاه زندگی این مرد آن سر زدن به خانهای در دل جنگل سرسبز و بهشتآساست وگرنه سیبری برفگرفته با غارهای تاریکش فقط و فقط برایش درد و رنج به همراه دارد و ترس و خون و ویرانی و نقص عضو و مرگ.
«سیبری» یکی از شخصیترین کارهای فراراست، کارگردانی که در کارنامه طولانیش همیشه خشونت و وحشیگری آدمها را نشانه رفته است. چه زمانی که فیلم زیرزمینی میساخت مثل «نُه جان یک گربه خیس» و چه زمانی که با «خانم 45» خودش را به سینمای مستقل آمریکا معرفی کرد و چه زمانی که با «سلطان نیویورک» و «ستوان بد» جایگاه خودش را تثبیت کرد و حتا بعدا که یکی از بهترین کارهای آخرزمانی یعنی «ربایندگان جسد» را ساخت تا سالهای بعدش که دیگر بیشتر یک کارگردان کالت بود با فیلمهای نه چندان موفق مثل «خاموشی» و «هتل نیو رُز» و این سالهای اخیر که مستندسازی درباره زندگی ایتالیایی و نوعی از عرفان یا بهتر بگوییم نگاه به ماوراء برایش مهم شده، او فیلمسازی بوده که فکر و ذهنش آشکارا یا پنهان درگیر خشونت ذاتی بشر بوده. این شکل از خشونت گاه آنقدر بیمنطق میشود که تحمل فیلمهایش را دشوار میسازد مثل «خانم 45» و گاه آنقدر به تمایلات پَست شخصیتهایش شاخ و برگ میدهد که کلا مسیر فیلم از دست خارج میشود مثل «هتل نیو رُز» یا حتا فیلم بسیار معروفش «ستوان بد». با این همه فرارا همیشه کارگردانی سازشناپذیر بوده و جز یک دوره در دهه 1990 و اوایل دهه 2000 شیوه استاندارد فیلمسازی را نپذیرفته و در عوض آن به نوعی آماتوریسم خام گرایش داشته. آماتوریسمی که شاید بهترین مثال برای توضیحش شکل آماتوریسم چند فیلم اخیر علیرضا داوودنژاد مانند «هشت پا»، «تیغزن»، «مرهم»، «کلاس هنرپیشگی» و «روغن مار» است. اتفاقا هر دو فیلمساز تقریبا همسن هم هستند، فرارا 68 ساله و یک سال بزرگتر از داوودنژاد است و هر دو تقریبا همزمان از ابتدای دهه 1970 میلادی (دهه 1350 شمسی) وارد سینما شدهاند. هرچند شکل ورود این دو به سینما یکی نیست – فرارا با فیلم زیرزمینی و کوتاه و داوودنژاد با نوشتن فیلمنامههای سینمای بدنه – اما روی گرداندن آنها از سینمای حرفهای و تلاش برای طفره رفتن از اینکه همه چیز سر جای خودش باشد و همه چیز استاندارد باشد به سمت سینمایی که انگار نسخه صیقلنخوردهی یک سینمای حرفهای است در این یک دهه اخیر، این دو فیلمساز را به همزادهای یکدیگر بدل میسازد. آماتوریسمی که از آن حرف میزنم چیزی است که کار هر دو فیلمساز را در لحظاتی شگفتانگیز میکند و حس رهایی به کارهایشان میدهد مثل آنجایی که داوودنژاد روی تخته «کلاس هنرپیشگی» نوشت «پایان خوش» و یا مثل جایی در «سیبری» که شخصیت کلینت با آن ماهی سخن گفت.
این آماتوریسم اما جاهایی آزاردهنده است، همان لحظاتی که مثلا دوربین حرکتهای بیمورد دارد یا کاتها آنقدر ناشیانه هستند که روند سیال تصاویر بهم میریزد یا گاهی ایدههایی دارند آنقدر جدای از فضای فیلم، مثل ایده دیدن شخصیت شبیه مسیح یا رفتن به بیابان در «سیبری» که بیننده ممکن است پیش خودش تصور کند فیلمساز برای پر کردن زمان فیلم سراغ این ایدهها رفته. این آماتوریسم همانطور که از چند مثالی که اینجا زدم معلوم است مانند تیغی دو دَم است و هر چه میل این تیغ به سمت ایدههای رهاییبخش سوق داشته باشد نتیجه فیلمی هوشرباتر است و این چیزی است که فرارا در «سیبری» تا حد دلپذیری موفق به انجامش شده و خاطره فیلمهای سردرگمی مثل «مریم» و «4:44 آخرین روز روی زمین» را از ذهن پاک میکند. فیلمسازهایی مثل فرارا و داوودنژاد در این فصل از زندگی حرفهایشان فیلمسازهای دلپذیرتری هستند تا روزهایی که سعی داشتند در سیستم سینمایی کشورهایشان – مخصوصا فرارا که در سینمایی با نظم و اصول محکمتری زیست کرده – خود را تطبیق دهند یا آن سینما را با خواسته خود همراه سازند. فیلمهای اخیر فرارا برای نویسنده بسیار جذابتر و هیجانانگیزتر هستند، چون فیلمهایش حالا دیگر شبیه دالانهایی تودرتو شدهاند که نمیدانی در هر پیچ و موقع ورود به راهرویی جدید چه چیزی در انتظارت است، گاهی این انتظار با سرخوردگی همراه میشود اما همان لحظاتی که این انتظار با یک غافلگیری یا شگفتی از جنس آن صحنهای همراه میشود که کلینت ناگهان سقوط کرد یا با زن رویاهایش روبرو شد یا در کنار فرزندش لحظهای آرامش را چشید، با خودت میگویی به همه سردرگمیها و خامی و درجا زدنهای فیلم میارزید، میدانی که با یک شاهکار روبرو نیستی و با فیلمی روبرو هستی که گشادهدستانه از تو خواسته بدون حجاب و فاصله، در پروسه ساخته شدن و شکل گرفتنش همراه باشی. در همان مرحله نگارش اولیه و بدون صیقل خوردن تا بهتر با اثر روبرو شوی و اگر دوست داشته باشی با سفر کلینت در دنیای ترس و لرزهایش، عیش و زجرهایش همراه شوی. این دعوت به یک سفر است و شما هر وقت بخواهید میتوانید از ادامه آن منصرف شوید. من از اینکه بلیت این سفر را خریدم، پشیمان نیستم!
این یادداشت پیش از این در روزنامه سازندگی منتشر شده است