روبه شهری است در شمال فرانسه در نزدیکی مرز بلژیک، شهری است کوچک با جمعیتی کمتر از صد هزار نفر. شهری که به گفته داوود (با بازی رشدی زم) شخصیت اصلی فیلم «روبه، روشنایی» ساخته ارنو دپلشن زمانی برای خودش شهر صنعتی روی پایی بوده و این به قرن نوزدهم برمیگردد و رونق گرفتن صنعت نساجی. اما در اواخر دهه 1970 با از رونق افتادن نساجی این شهر هم مثل بسیاری از شهرهای دیگر در اروپا و حتا آمریکا دستخوش تغییراتی شد که نتایج اجتماعی و اقتصادی متعددی داشت. شهری که روزگاری برای خودش برو و بیایی داشت کم کم به تعداد ساختمانهای متروکش اضافه شد و کم کم در هر گوشهای خانهای و ساختمانی نیمهویران خودنمایی کرد. آنقدر تعداد این بناهای ویرانه زیاد شد که حالا دیگر کسی باور نمیکند این شهر روزگاری برای خودش اسم و رسمی داشته.
شهری که مثل مرد یا زنی شده که گذر زمان به او رحم نکرده و حالا در پس چین و چروکهای صورتش به سختی هم نمیشود جوانی و زیباییش را به خاطر آورد. شهری که مواد مخدر و بیخانمانها و مهاجران غیرقانونی آن را پر کردهاند و همین چنددستگی فرهنگی باعث شده آمار جرم و جنحه و جنایت در آن بالا برود. شهری که میشد حدس زد روزگاری تقریبا همه در آن همدیگر را میشناختند چون کسب و کاری مشابه داشتند ولی حالا دیگر چنین نیست. شهری است که داوود دیگر آن را بازنمیشناسد اما مثل قهرمانی از دل یک رمان رمانتیک هنوز دوست دارد در پس هر ساختمان ویرانهاش خاطرهای از کودکی را به یاد بیاورد، آن موقع که به همراه خانواده از الجزایر به آنجا پناه آورد، آن موقع که هفت ساله بود و تمام عمرش را در این شهر گذرانده – به جز دورههای کوتاهی که برای آموزش از شهر خارج شده – و حتا وقتی همه خانواده هم از آنجا رفتند و به وطن بازگشتند، داوودی وطنی جز روبه نمیشناخت که بخواهد بازگردد. شهری که با وجود کوچکی اما جرم و خلاف کم ندارد و داوود که رئیس پلیس آنجاست هم کاری ندارد جز اینکه نگذارد تهماندهی شهری که دوستش میدارد از دستش برود.
ما در فیلم تقریبا هیچ وقت داوود را در خانه نمیبینیم، روبه خانه داوود است و خیابانهایش و دالانهایش و کافههایش خانه او هستند و همه آدمهایش از آن مردی که نیمهشب میآید و ادعا میکند چند عرب قصد جان و ماشینش را داشتهاند با مشعل دستی تا دو زن جوانی که از بیپولی دست به سرقت و شاید قتل زدهاند اعضای خانوادهی او هستند و داوود با همه آنها با مهر و لبخندی حرف میزند که از یک رئیس پلیس شهری کوچک بعید است. اصلا برای همین است که پرونده دختر فراری هفده سالهای به نام صوفیا را خودش دست میگیرد، پروندهای که او را به گذشته میبرد چون عموی صوفیا قدیمها با برادر داوود رفیق بوده و از طرفی انگار کمک کردن داوود به صوفیا و عموی او و پدرومادرش تلاشی است برای جبران رابطه به بنبست رسیدهی خودش و برادرزادهاش که در زندان است و حتا با داوود حرف هم نمیزند. داوود آدمی است که اگر هنوز روزگار شیرین گذشته و رونق شهر به راه بود قتی در خیابان راه میرفت همه به او سلام میکردند و به احترامش کلاه شاپو از سر برمیداشتند. او حالا بیست و چهار ساعته در خیابانها میچرخد و پرسه میزند تا رد گذشته را فراموش نکند.
برای داوود اما چیزی جز راستی و درستی مهم نیست، گفتم که او قهرمانی رمانتیک است و برایش راستی تنها راه نجات است. او امیدوارانه تلاش میکند با بیرون کشیدن حقیقت از دل اتفاقهای گنگ و تلخ هم شرافت خودش را حفظ کند و هم آخرین رد تمدن را در روبه. مشکل اینجاست که در این روزگار کمتر کسی شبیه داوود است؛ از لویی، ستوانی که تازه به روبه آمده بگیر تا صوفیا که از خانه گریخته تا کلود و ماری که شهر و زندگی هیچ وقت روی خوش به آنها نشان نداده تا مارکو و محمد بزهکارهای شهر، هیچ کدام از اینها پیوندی با شهر ندارند و روز را شب میکنند و به فکر میانبری هستند که از آنجا بکنند و بروند، آدمهایی هستند که هستند اما نمیبینند و نمیخواهند که ببینند و انگار روبه برایشان یک ایستگاه بینراهی است در سفری به شهری بزرگتر مثل پاریس. همین تنهایی داوود است که آدم را یاد قهرمانهای ژان پیر ملویل هم میاندازد؛ او متعلق به دوران دیگری است و از بد حادثه در این روزگار باید گذران کند. برای همین هم هست که شبها به دیدن زندانیها و بازداشتیها میرود و وقتی قرار است از آنها هم اعتراف بگیرد با مهربانی با آنها حرف میزند و وقتی هم یکی از این آدمها با او حرف میزند با صبر و حوصله به حرفهایشان گوش میدهد جوری که هیچ وقت هیچکس به حرفهای این آدمها گوش نداده.
صبر و حوصله ویژگی دیگری داوود است که انگار پدر شهر است، پدری که از شهر دریغ شده و برای همین به این روزگار افتاده. پدری که همیشه باید باشد، پدری که باید حقایق تلخ را به جوانها گوشزد کند و آینده تاریک مسیری را که در پیش دارند برایشان ترسیم کند تا شاید دوباره به خانه بازگردند و یا نقلی از گذشته کند تا موسفیدهای شهر هنوز امیدی برای ادامه زندگی در این شهر داشته باشند. «روبه، روشنایی» داستان شهری بدون پدر است، داستان مردی که بار سنگین این مسئولیت را به دوش میکشد و همدمی جز آدمهای تکافتاده شهر و از مسیرخارجشدهها ندارد و جز قدم زدن در شهر و پرسههای شبانه هیچ دلخوشی و مایه آرامشی ندارد. پدری تنها که شاید آرامش و تنوع برایش در حدس زدن برندگان مسابقه اسبسواری رقم بخورد و نه حتا شرط بستن روی اسبها. او خودش مثل همان اسب جوانی است که حامیاش میشود و همچنان به امید رسیدن به خط پایان و چشیدن طعم پیروزی از پای نمیایستد چون هنوز به روشنایی امید دارد و هنوز منتظر دیدن این روشنایی در خیابانهای روبه است.
«روبه، روشنایی» که با نام انگلیسی «Oh Mercy» در کن 2019 نمایش داشت مثل تقریبا همه فیلمهای دپلشین با وجود المانهای ژنریک – در اینجا ژانر جنایی و زیرمجموعهی آن پلیسی – اثری متفاوت است، متفاوت بودن نه به معنای کارهای عجیب و غریب کردن. بلکه متفاوت بودن از نظر نگاه دپلشین به موضوعش. او در بهترین فیلمهایش مثل «داستان کریسمس» یا «پادشاهان و ملکه» همیشه همین مسیر را پیموده، مسیری که شاید ناشی از برخاستن او از جوانی و برگسالی غرق در ادبیات بیاد که باعث شده فیلمهایش سروشکلی رها و متفاوت داشته باشند و در مورد خاص «روبه، روشنایی» اینکه خودش هم در این شهر به دنیا آمده و بزرگ شده، بیتاثیر نیست که انگار فیلم خودزندگینامهی بدل دپلشین باشد، بدلی که به جای کارگردان شدن، رئیس پلیس شده.
این متن پیش از این در روزنامه سازندگی منتشر شده است