«بدن مسیح» (Boże Ciało) ساخته یان کوماسا برای مخاطب ایرانی وضعیت جالبی دارد. موقع تماشای فیلم مدام احساس میکنی نویسنده و کارگردان فیلم نسخهای از «مارمولک» کمال تبریزی را دیدهاند و بعد با الهام از آن سراغ این فیلم رفتهاند. احتمالا این بیننده ایرانی باید یادش باشد که «مارمولک» خودش نسخه کپی از فیلم «ما فرشته نیستیم» (1989) ساخته نیل جردن بر مبنای فیلمنامه دیوید ممت بود (فیلم شکست بزرگ تجاری بود و حضور رابرت دنیرو، شان پن و دمی مور هم نتوانست آن را نجات دهد) و این فیلم هم به نوبه خودش تا حدودی با الهام از فیلم «ما فرشته نیستیم» (1955) ساخته مایکل کرتیز براساس نمایشنامه «سه فرشته من» ساخته شده بود. این که کدام فیلم اریژینال است و کدام یک کپی، از پیشینه تاریخی فیلمها خیلی سریع روشن میشود. شاید هم واقعا نویسندگان فیلمنامهها خبری از دیگر فیلمها نداشتند. واقعیتش هم مهم نیست که هر کس ایدهاش را از کجا آورده، شاید با کمی بدبینی بشود گفت کلا داستانی جدید در دنیا وجود ندارد و این شکل نگاه کردن و پرداختن این داستانهاست که اهمیت پیدا میکند. اگر بخواهیم در این مقایسه جلو برویم، نسخه سال 1955 را باید کنار بگذاریم چون کلیت خط داستانیش فرق دارد به سه فیلم دیگر. در سه فیلم دیگر با تِم محبوبی در سینما روبرو هستیم: تغییر هویت یا خود را جای کسی معرفی کردن. ایده محبوبی که آن را در فیلمهای بسیاری میبینیم: از «مرد عوضی» بگیر تا «آقای ریپلی بااستعداد». عامدانه از «مرد عوضی» نام بردم چون در این فیلم شخصیت اصلی خودش را جای شخصیت دیگری نمیزند بلکه به او اتهام میخورد که فرد دیگری است و بعد باید با عواقب این کار دست و پنجه نرم کند (تقریبا شبیه آنچه در «بدن مسیح» رخ میدهد). درواقع الگوی اشتباه گرفته شخصیتی به جای شخصیت دیگر به دو شکل اصلی پرداخت میشود: خواسته و آگاهانه یا ناخواسته و ناآگاهانه. در «مرد عوضی» ما با نمونه افراطی این الگو روبرو هستیم در حالی که در «آقای ریپلی بااستعداد» شخصیت اصلی از روی آگاهی و برای منافع شخصی دست به این کار میزند. این جابجایی شخصیت همیشه باری اخلاقی دارد که در سطوح مختلف خودش را نمایش میدهد و همیشه در گرهگشایی این فیلمهاست که انتخاب اخلاقی به مهمترین چیز بدل میشود.
برگردیم به سه فیلم اصلی خودمان. قصه این فیلمها تقریبا یکی است: خلافکار یا دو خلافکار از زندان یا مرکز بازپروری بیرون آمدهاند و در شهری کوچک آنها را جای شخصیت یک روحانی (یا دو روحانی) میگیرند. این تغییر لباس و هویت به شخصیتها فرصتی میدهد تا در زندگی و رفتار خود بازنگری کنند و از طرفی به دیگران هم فرصت دهد به این شخصیتها فرصتی دوباره بدهند. خود این موقعیت راه باز میکند برای خلق موقعیتهای طنازانه و عجیب هم نیست هر سه فیلم بار کمدی دارند. نیل جردن و دیوید ممت در «ما فرشته نیستیم» تلاش بسیاری کردند تا توازنی میان بار کمدی فیلم و موضوع جدی فرصت دوباره ایجاد کنند، اما فیلم آنها به شدت کلیشهای شده و از همان جایی بیشتر ضربه خورده که انتظارش را نداشته یعنی بازیها. فیلم جردن بیش از هر چیزی یک پتانسیل هدررفته است. در «مارمولک» وضعیت پیچیده است، فیلم یک کمدی است که با توجه به بافت اجتماعی ایران، شوخی با لباس روحانیت خط قرمز است و یا بگوییم نویسنده باید با احتیاط سمت آن برود. اما حقیقتش را بخواهید، فیلم آنقدر در خلق موقعیتهای کمیکش به دنبال شوخیهای دمدستی از نوع «عزیز دلانگیز» و سادهانگاری از نوع «راههای رسیدن به خدا» از طریق «کله، کف گرگی و زیر زانو» رفته که گرهگشایی فیلم باید با فضله کبوتر رقم بخورد و حرف نهایی فیلم لگدمال کردن شعر سعدی «نه همین لباس زیباست نشان آدمیت» باشد. فیلم تبریزی به دلیل موضوع ملتهب و البته بازی خیلی خوب پرویز پرستویی در یادها مانده، اما دقت در فیلم نشان میدهد این فیلم نه آنقدر انتقادی بود و نه آنطور که میشد موضوعش را جدی گرفته بود.
«بدن مسیح» از همان عنوان فیلم نشان میدهد این ایده جابجایی و تغییر هویت را جدی گرفته است. فیلم لحظات شوخطبعانه دارد اما فیلمی کمدی نیست. نماهای اولیه فیلم با تاکید بر کار کردن مردان جوان در زندان و بعد آماده شدن آنها برای مراسمی مذهبی نشان میدهد شخصیت اصلی دانیل (با بازی عالی بارتوش بیلنیا) که به جرم قتل درجه دو در بازداشت است، دچار یک بحران هویتی شده. درگیری درونی او میان گذشته پرشرارت و آرزوی کشیش شدنش تضاد ایجاد کرده است. او آدمی است که احساس میکند راه رستگاری را پیدا کرده است اما در مسیر رسیدن به این رستگاری سد بزرگی در برابرش است که همان گذشته اوست. برای همین رسیدنش به شهری کوچک و نرفتن به کارگاه نجاری آنجا (چیزی که در بدو امر برای آن از زندان بیرون آمده) و اشتباه گرفته شدنش به عنوان یک کشیش جوان، هرچند در ابتدا با بیمیلی و تلاش او برای فرار همراه است اما به معنای این هم هست که دانیل به فرصتی دوباره دست پیدا کرده. دانیل برخلاف شخصیتهای «ما فرشته نیستیم» و «مارمولک» به فکر سرکیسه کردن اهالی شهر کوچکی که او را پذیرفتهاند نیست. او واقعا احساس میکند بدن مسیح را چشیده و در انتهای تونلی تاریک، کوروسویی دیده و حالا میخواهد برای رسیدن به آن نور قدم بردارد. از طرفی او خوب میداند که نمیشود برای رسیدن به این نور به دروغ متوسل شد و جایی باید حقیقت را بگوید. او نمیخواهد گفتن حقیقت را عقب بیندازد (باز هم بر خلاف شخصیتهای دو فیلم دیگر) اما شرایطش آنطور که باید رقم نمیخورد. چون دانیل فرصتی پیدا کرده تا در این شهر که از زیر سایه سنگین مرگ دلخراش چند جوانش بیرون نیامده، به دیگر جوانهای گرفتار و سرگشته کمک کند، طعم عشق را بچشد، در برابر همهکارهی فاسد آنجا بایستد و درست مثل مسیح، یک نجاتدهنده رفتار کند (خط داستانی فیلم بیشباهت به زندگی مسیح نیست و مخصوصا ایده مادر یکی از کشتهشدگان که همه از او نفرت دارند بدلی است امروزی از قصه مریم مجدلیه).
«بدن مسیح» از نظر فیلمنامه الگویی کاملا آشنایی دارد. براساس الگوی سه پردهای مقدمه، گره افکنی و گره گشایی طراحی شده است و تا حدودی میشود حدس زد که دانیل چه اتفاقهایی را از سر خواهد گذراند (دقت کنید تا حدودی). اما چیزی که باعث میشود فیلم با این وجود در ذهن بماند جهانبینی نویسنده فیلمنامه یعنی ماتئوش پاسفیچ است که این اولین فیلمنامه جدی و مهمش را نوشته و همچنین تلاش کوماسا برای دور شدن از دنیای سینمای تجاری است (او با فیلمهای تجاری و پرخرج مثل «ورشو 44» معروف شده). این دو درواقع در «بدن مسیح» خیلی بهتر از کمال تبریزی و پیمان قاسمخانی متوجه شعر سعدی شدهاند که «لباس زیبا» نشان آدمیت نیست و آدمها را باید براساس رفتار و کارهای آنها قضاوت کرد. امری که در شهر کوچک فیلم «بدن مسیح» رخ نمیدهد و برخلاف همه آن انتظارهایی که از الگوی آشنای سه پردهای فیلم داشتیم به پایانبندی میرسد که مو بر تن سیخ میکند. این فیلم به جای سوءاستفاده از فرصتی که در اختیارش قرار گرفته تا با کشیشها شوخی کند، تصمیم میگیرد راه سختتر را برود. تلاش برای کندوکار در روح بشر، اینکه آیا آدمی میتواند حتا وقتی به اعماق سیاهی رفت هم به روشنایی بازگردد یا نه. درواقع فیلم الگوی اخلاقی هالیوودی اهمیت پوشش در ذات شخصیتها را زیر پا میگذارد و انتخاب شخصیتها را به مرکز قصه بدل میسازد. مطمئن هستم بیننده ایرانی در زمان تماشای فیلم، مخصوصا در بخش نهایی که کشیش زندان سراغ دانیل میآید هر کاری هم کند نمیتواند «مارمولک» را از ذهن بیرون کند. پیشنهاد من به این بیننده این است که با پایان فیلم، در فاصلهای یکسان از دو فیلم بایستد و بعد به این نگاه کند که با پایان فیلم «مارمولک» به چه نتیجهای میرسد: احتمالا اینکه دم رضا مارمولک گرم که هم حال بعضیها را گرفت و هم با رفتار لمپنیاش به چند نفر کمک کرد. اما در پایان «بدن مسیح» ما با تلخی فزایندهای روبرو هستیم؛ دانیل از فرصتش برای یاری به دیگران استفاده کرده اما جامعه و دنیای پیرامون از او نمیخواهد که اصلاح شود، بلکه برعکس فرصت دوباره او را به پشیزی نمیگیرد و او را مجبور میکند به پذیرش سیاهی. نمای پایانی فیلم که دانیل بعد از یک دعوای مرگبار در حیاط زندان میدود، بسیار بیانگر است. رد خون بر چهره دانیل او را شبیه یک جنگجوی بازگشته از جنگ صلیبی است، چهره او در این نما کلا با لحن رئالیستی فیلم فاصله دارد. انگار او در یک آخرزمان گام برمیدارد. این همان چیزی است که جامعه از دانیل میخواهد. جامعه نمیخواهد چیزی از طعم بدن مسیح به شهروندانش برسد، چون اگر چنین باشد دیگر راهی برای غارت و چپاول قانونی باقی نمیماند، پس بهترین راه این است که بر لباس و پوشش و اهمیت نمادین آنها از شهردار و پلیس گرفته تا کشیش تاکید مضاعف کند و انسانیت را در لباس بداند تا راهی برای اصلاح و بازگشت و توبه باقی نماند.
«بدن مسیح» با تاکیدی که بر مسیحیت و آموزههای آن میکند (در این راه از ایجاد مراعات نظیرهایی چون نجاری، آب مقدس، بدن مسیح، کشیش و کلیسا، وجدان و اعتراف، بخشش و عدم بخشش، خیر و شر بهره میبرد) به فیلمی فراتر از یک درام ساده درباره تغییر هویت بدل میشود، فیلم درواقع یک انتقاد گزنده از آنهایی است که شرایط نابسامان تغذیه میکنند ولی لباس مصلح اجتماعی به تن دارند، آنها به راحتی بدن مسیح را زیر پا خرد میکنند و تکلیف کسی که طعم بدن مسیح را هم چشیده باشد که دیگر معلوم است.
این متن پیش از این در مجله 24 منتشر شده است