چهار سال پیش از «آخرین ماموریت» ساختهی هَل اَشبی بود که با «کابوی نیمهشب» ساختهی جان شلهزینگر پا به خیابانهای آمریکا گذاشتیم، خیابانهای کثیف، پررفت و آمد، بدون زرق و برق، ناآشنا، غمزده و سردی که فرقی برایش ندارد چه کسی رویش قدم میزند. خیابانها و محلههایی بسیار متفاوت با آنچه عادت شده بود در سینمای کلاسیک ببینیم؛ دیگر همه مردها شسته و رفته نبودند، دوربین با عشوه و ناز آنها را در قاب نمیگرفت و آن ابرانسانهای فرازمینی نبودند که دوست داشتی عکسشان را به دیوار بکوبی و مثل آنها موهایت را شانه کنی، ژست بگیری، نگاه کنی و حرف بزنی. چند سالی بود که آهنگی دیگر در هالیوود نواخته میشد و «کابوی نیمهشب» بود که معادلات را عوض کرد یا بهتر بگوییم به نتیجه رساند و راهی را که با «بانی و کلاید» آرتور پن آغاز شده بود، هموارتر کرد و زمینه حضور فیلمسازهای بزرگی چون مارتین اسکورسیزی و فرانسیس فورد کوپولا را به وجود آورد. هل اشبی اما در این بین شاید کمتر از دیگران به آنچه حق و سهمش از هالیوودِ نو (نئوهالیوود) بود، رسید. شاید چون بهترین فیلمهایش را در همان دهه ۱۹۷۰ ساخت و در دهه ۱۹۸۰ نتوانست خودش را با شرایط تطبیق بدهد و زندگی شخصی پرفراز و نشیبش و یادگارهایی که از هیپی بودن در زندگیش باقی مانده بود، نگذاشتند او به آن سمبل رهایی از قیدوبندهای فیلمسازی بدل شود و مرگش در 59 سالگی در اواخر دهه 1980 هم پایانی بود ناگهانی و تلخ و دلیلی مضاعف بر قدر ندیدنش.
اگر «کابوی نیمهشب» ماجرای پرسههای دو آدم بدبخت و مفلوک در خیابانهای نکبتزده نیویورک برای پیدا کردن لقمه نانی است، «آخرین ماموریت» ماجرای سه سرباز – دو قدیمی و یک جدید – است که راهی سفری شدند از این گوشه آمریکا به گوشه دیگرش، برای انجام ماموریتی که زحمتش بیشتر از رحمتش است. هل اشبی هم مثل جان شلهزینگر با نگاهی همراه با همدردی سه شخصیت بیآینده و «یِلخی»اش را هم در خیابانهای همیشه پوشیده از برف و هم در شهرهای کوچک و بزرگ دنبال میکند. نگاه اشبی به شهرها و خیابانها شاید در تماشای اول فیلم به اندازه نگاه شلهزینگر تلخ و سیاه نباشد، اما وقتی فیلم را مرور میکنی چیزی جز تلخی و سرما نمیبینی حتا در گرمترین لحظات فیلم مثل سکانس مهمانی و سر زدن به دلبرکان غمگین. سه شخصیت فیلم که انگار از دل سینمای کمدی بیرون آمدهاند؛ بوداسکی لاغر و کوتاه، ریچارد سیاهپوست تنومند و مِدوز قد بلند با چهره بچهگانه یادآور زوجها و گروههای سهنفره آشنای سینمای کمدی هستند و این یکی از تناقضهای «آخرین ماموریت» است که کلیشههای آشنا را میگیرد و زرق و برق آنها را میزداید و چهرهای عریان از واقعیت پیش روی ما ترسیم میکند. در هالیوود نو، چه برای اشبی و چه برای دیگر فیلمسازهای اصلیش نه خبری از قهرمانها هست و نه خبری از زیباییها، هر چه هست زشتی است و فلاکت. دو سرباز قدیمی نیروی دریایی یعنی بوداسکی و ریچارد انگار به چرایی این سیاهیها آگاه باشند، سعی میکنند سفر مدوزِ معصوم به سمت سرنوشتی تلخ – هشت سال زندان برای دله دزدی – را کمی روشنتر بسازنند. برای همین است که از هر فرصتی برای مسخرهبازی و «ایستگاه کردن» دیگران استفاده میکنند: چه آنجا که بوداسکی در کافه/رستوران طرف پیشخدمت سر هیچی اسلحه میکشد و چه آنجا که در دستشویی عمومی ایستگاه قطار با سربازهای نیروی زمینی دعوا راه میاندازند بعد از کتککاری و فرار میکنند.
زندگی سرباز هیچ چیزی جز اونیفورمی که به تن دارد نیست و این را ریچارد جایی از فیلم به زبان میآورد. بوداسکی و ریچارد این را فهمیدند ولی مدوز هنوز مانده تا از «موتور بودن» فاصله بگیرد و قرار است این درس را با تجربهی سختِ گذراندن در زندان یاد بگیرد. هل اشبی کارگردان و رابرت تاون فیلمنامهنویس برای نمایش بلوغ مدوز و انتقال تجربه بوداسکی و ریچارد به او، دست به خطری بزرگ زدند. تاون در متن تا آنجا که توانسته از روایت کلاسیک فاصله گرفته و انگار این کار کم نبوده حتا خط داستانی پروپیمانی هم طراحی نکرده است. داستان ساده است، دو سرباز قدیمی یک سرباز خطاکار را به زندان میبرند. تاون در عوض تا توانسته خرده داستان وارد فیلمنامه کرده؛ فیلم سفری است با ایستگاههای متعدد که دیالوگهای بیهدف نقطه آغاز هر کدام است، یک شوخی یا گریز به محفلی بخش میانی آن است و باز هم دیالوگهای طولانی و از هر دری سخن گفت در هتل یا خیابان بخش پایانی آن ایستگاه است و اغلب این پایان با دلخوری و تلخی همراه است. هل اشبی کارگردان هم برای نمایش این حس و حال پرسهوار و این پا در هواییي سه شخصیت، از به کار بردن حرکات پیچیده دوربین، زاویه دوربینهای عجیب و میزانسنهای ناملموس پرهیز کرده و در عوض دوربینش را در جایی کاشته و شخصیتهایش را طوری در قاب تصویر کرده انگار اصلا کارگردانی حضور نداشته. فیلم آنچنان حسی لحظهای و آنی دارد که اگر بازیگرانش را نشناسی، احساس میکنی یک مستند را دنبال میکنی. رویکرد مستندوار اشبی در ساخت فیلم به «آخرین ماموریت» غنا و سختی داده که تماشایش بعد از این همه سال هنوز هم تلخ و اندوهبار است، درست مثل آنجایی که بوداسکی و ریچارد خیلی ناگهانی و بدون اینکه فرصت خداحافظی پیدا کنند، مدوز را میبینند که توسط دو سرباز دیگر از پلههای ورودی زندان بالا برده میشود.
«آخرین ماموریت» کیفیتی آشنا و صمیمی دارد که به خیلیها جرات داد بعدا وارد سینما شوند؛ یکی از آنها الکساندر پاین است که نگاه طنز تلخش در مجموعه فیلمهایش و رویکردش در «نبراسکا» بطور خاص از «آخرین ماموریت» میآید. ریچارد لینکلیتر هم به عنوان یکی از دوستداران «آخرین ماموریت» همین یکی دو سال پیش دنبالهای غیررسمی بر «آخرین ماموریت» ساخت به نام «اهتزاز آخرین پرچم». در فیلم لینکلیتر بوداسکی، ریچارد و مدوز حالا پیر شدند و شکسته – البته در فیلم لینکلیتر اسم شخصیتها تغییر کرده – و مدوز برای تحویل گرفتن جسد پسرش که در جنگ عراق کشته شده با دو رفیقی که سالهاست ندیده راهی سفری میشود که دیگر شوخی هم نمیتواند آن را شیرین کند و از گزندش بکاهد. هر آنچه تلخی و زهرخند در «آخرین ماموریت» بود، در آینده شخصیتها دوچندان شده. زندگی روی خوشش را به این سه سرباز نیروی دریایی نشان نداد، آنها سخت پیر شدند و از زندگی عقب ماندند، درست همانطور که اشبی با وجود ساختن چند فیلم درخشان پشت سر هم در دهه 1970 – «هرولد و ماد»، «بازگشت به خانه»، «شامپو»، «آخرین ماموریت» و «حضور» – روی خوشی از هالیوود نو ندید و سهمش همان خیابانهای برفگرفته پر اندوه بود.
این متن پیش از این در مجله 24 منتشر شده است.